نی کشف و یقین، نه معرفت نی دین است
رفت او ز میان همین خدا ماند خدا
«اَلْفَقرُ اِذَاتَمّ هُوَالله» این است
اسماعیل بن محمد مستملی البخاری
(متوفی ۴۳۴ هجری قمری)
معشوق و عشق و عاشق
هر سه یکی است اینجا
چون وصل در نگنجد
هجران چه كار دارد؟
اینجا عاشق عین معشوق آمد، چه او را از خود بودی نبود، تا عاشق تواند بود، او هنوز «كما لم یكن» در عدم برقرار خود است و معشوق «كما لم یزل» در قدم برقرار خود و «هو الآن كما علیه كان».
تا هوا رنگ آفتاب گرفت
رخت برداشت از میانه ظلام
روز و شب با هم آشتی كردند
كار عالم از آن گرفت نظام
ساقی به یك لحظه چندان شراب نیستی
در جام هستی ریخت كه …
از صفای می و لطافت جام
در هم آمیخت رنگ جام و مدام
همه جام است و نیست گویی می
یا مدام است و نیست گویی جام
ای ساقی، از آن می، كه دل و دین من است
پر كن قدحی، كه جان شیرین من است
گر هست شراب خوردن آئین كسی
معشوق به جام خوردن آئین من است
پرتو حسن او چو پیدا شد
عالم اندر نفس هویدا شد
وام كرد از جمال خود نظری
حسن رویش بدید و شیدا شد
عاریت بستد از لبت شكری
ذوق آن چون بیافت گویا شد
ناگاه عشق بیقرار، از بهر اظهار كمال،
پرده از روی كار بگشود، و از روی معشوقی،
خود را بر عین عاشق جلوه فرمود.
آن دم كه ز هر دو كون آثار نبود
بر لوح وجود نقش اغیار نبود
معشوقه و عشق و ما بهم میبودیم
در گوشه خلوتی كه دیار نبود
ورنه عالم با بود نابود خود آرمیده بود، و در خلوت خانۀ شهود آسوده، آنجا كه «كَانَ اَللَّهُ وَ لَمْ يَكُنْ مَعَهُ شَيءٌ».
چتر برداشت و بركشید علم
تا بهم بر زند وجود و عدم
بیقراری عشق شورانگیز
شر و شوری فكند در عالم
سلطان عشق خواست كه خیمه به صحرا زند،
در خزاین بگشود، گنج بر عالم پاشید.
تحصیلِ عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسبِ این فضایل
حَلّاج بر سرِ دار این نکته خوش سُراید
«از شافعی نپرسند امثالِ این مسائل»
ابوالقاسم عبد الکریم بن هوازن قشیری
(۳۷۴ – ۴۶۵ هجری قمری)
دل چو از پیر خرد نقل معانی می کرد
عشق می گفت به شرح آنچه برو مشکل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در این مسئله «لایعقل» بود