شیخ فخرالدین عراقی

فَخرُالدّین ابراهیم بن بزرگمهر بن عبدالغفار کمیجانی
شیخ فخر الدین عراقی
Fakhr al-Din Iraqi 
(۶۱۰ – ۶۸۶ ھ.ق.)
(قدس الله سرّه)

گفته است:

سلطان عشق خواست كه خیمه به صحرا زند، درِ خزاین بگشود، گنج بر عالم پاشید.

چتر برداشت و بركشید علم
تا بهم بر زند وجود و عدم
بی‌قراری عشق شورانگیز
شر و شوری فكند در عالم

ورنه عالم با بود نابود خود آرمیده بود، و درخلوت خانۀ شهود آسوده، آنجا كه «كَانَ اَللَّهُ وَ لَمْ يَكُنْ مَعَهُ شَيءٌ».

آن دم كه ز هر دو كون آثار نبود
بر لوح وجود نقش اغیار نبود
معشوقه و عشق و ما بهم می‌بودیم
در گوشه خلوتی كه دیار نبود

ناگاه عشق بی‌قرار، از بهر اظهار كمال، پرده از روی كار بگشود، و از روی معشوقی، خود را بر عین عاشق جلوه فرمود.

پرتو حسن او چو پیدا شد
عالم اندر نفس هویدا شد
وام كرد از جمال خود نظری
حسن رویش بدید و شیدا شد
عاریت بستد از لبت شكری
ذوق آن چون بیافت گویا شد

باز فروغ آن جمال عین عاشق را، كه عالمش نام نهی، نوری داد، تا بدان نور آن جمال بدید، چه او را جز بدو نتوان دید، كه «لا تحمل عطا یاهم الا مطایاهم». عاشق چون لذت شهود یافت، ذوق وجود بچشید، زمزمۀ قول «كُن» بشنید، رقص كنان بر در میخانۀ عشق دوید و می‌گفت:

ای ساقی، از آن می، كه دل و دین من است
پر كن قدحی، كه جان شیرین من است
گر هست شراب خوردن آئین كسی
معشوق به جام خوردن آئین من است

ساقی به یك لحظه چندان شراب نیستی در جام هستی ریخت كه:

از صفای می و لطافت جام
در هم آمیخت رنگ جام و مدام
همه جام است و نیست گویی می
یا مدام است و نیست گویی جام
تا هوا رنگ آفتاب گرفت
رخت برداشت از میانه ظلام
روز و شب با هم آشتی كردند
كار عالم از آن گرفت نظام

صبح ظهور نفس زد، آفتاب عنایت بتافت، نسیم سعادت بوزید، دریای جود در جنبش آمد. سحاب فیض چندان باران «ثم رش علیهم من نوره» بر زمین استعداد بارید كه «و اشرقت الارض بنور ربها» عاشق سیرآب آب حیات شد، از خواب عدم برخاست،‌ قبای وجود درپوشید، كلاه شهود بر سر نهاد، كمر شوق بر میان بست، قدم در راه طلب نهاد، و از علم به عین آمد و از گوش به آغوش، نخست دیده به گشاد و نظرش بر جمال معشوق آمد، گفت «ما رأیت شیئا الاورأیت الله فیه» نظر در خود كرد همگی خود او را یافت، گفت «فلم انظر بعینی غیر عینی».

عجب كاری! من چون همه معشوق شدم عاشق كیست؟

اینجا عاشق عین معشوق آمد، چه او را از خود بودی نبود، تا عاشق تواند بود، او هنوز «كما لم یكن» در عدم برقرار خود است و معشوق «كما لم یزل» در قدم برقرار خود و «هو الآن كما علیه كان».

معشوق و عشق و عاشق هرسه یکی است اینجا
چون وصل در نگنجد هجران چه كار دارد؟

فخر الدین عراقی، لمعات، لمعۀ دوم

دیدگاه خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *