حاشا! که دل از خاک درت دور شود
یا جان ز سر کوی تو محجور شود
این دیدۀ تاریک من آخر روزی
از خاک قدم های تو پر نور شود
محبت
در کوی تو عاشقان درآیند و روند
خون جگر از دیده گشایند و روند
ما بر در تو چو خاک ماندیم مقیم
ورنه دگران جو باد آیند و روند
ای دوست به دوستی قرینیم تو را
هرجا که قدم نهی زمینیم تو را
در مذهب عاشقی روا نیست که ما
عالم بینیم و نبینیم تو را
با آنکه خوش آید از تو، ای یار، جفا
لیکن هرگز جفا نباشد چو وفا
با این همه راضیم به دشنام از تو
از دوست چه دشنام، چه نفرین، چه دعا
حضرت بی چون که تو را نعمت هستی داده است، در درون تو جز یک دل ننهاده است، تا در محبت او یک روی باشی و یک دل، و از غیر او مُعرض و بر او مقبل،
نه آنکه یک دل را به صد پاره کنی،
و هر پاره ای را در پی مقصدی آواره.
مقصود همه کون، وجود رویت
وین خلق بجملگی طفیل کویت
ایمان موَّحِدان ز حسن رویت
کفر همه کافران ز زلف مویت
رخ گرچه نمی نمائیم سال به سال
حاشا که بُوَد مهرِ تو را وَهمِ زوال
دارم همه جا با همه کس در همه حال
در دل زِ تو آرزو و در دیده خیال
ماییم به راه عشق پویان همه عمر
وصل تو به جد و جهد جویان همه عمر
یک چشم زدن خیال تو پیش نظر
بهتر که جمال خوب رویان همه عمر
خلل از این است که خدا را به نظر محبت نمی نگرند،
به نظر علم می نگرند، و به نظر معرفت، و نظر فلسفه!
و (اما) نظر محبت کار دیگر است.
محبت میل کردن دل است
و این آن باشد که دل بنده سوی خدای عزّوجلّ گراید و سوی چیزی که مر خدای را است عزّوجلّ بی تکلّف.