جامی، لوایح

30 پست

نورالدین عبدالرحمان جامی

… و فی الحقیقت غیر از وی موجودی نیست در خارج، و باقی موجودات عارض وی اند، و قایم به وی، چنانکه ذوق کمل کبرای عارفین و عظمای اهل یقین به آن گواهی می دهد، و اطلاق این اسم بر حضرت حقّ، سبحانه و تعالی، به معنی ثانی است نه به معنی اول.

نورالدین عبدالرحمان جامی

لفظ «وجود» را گاه به معنی تحقّق و حصول، که معانی مصدریه و مفهومات اعتباریه اند، اطلاق می کنند، و بدان اعتبار از قبیل معقولات ثانیه است که در برابر وی امری نیست در خارج، بلکه ماهیات را عارض می شود در تعقل، چنانکه محققانِ حکما و متکلمین تحقیق آن کرده اند …

نورالدین عبدالرحمان جامی

حقیقت حقّ (سبحانه) جز هستی نیست و هستی او را انحطاط و پستی نی. مقّدس است از سمت تبدّل و تغیّر، و مبّراست از وصمت تعدّد و تکثّر. از همۀ نشانها بی نشان. نه در علم گنجد و نه در عیان. همۀ چندها و چونها از او پیدا، و او بی چند و چون. همۀ چیزها به او مُدرَک و او از احاطۀ ادراک بیرون. چشم سر در مشاهدۀ جمال او خیره و دیدۀ سِرّ بی ملاحظۀ کمال او تیره.

نورالدین عبدالرحمان جامی

چون طالب صادق، مقدّمۀ نسبت جذبه را که التذاذ است به یاد کرد، حقّ سبحانه در خود باز یابد. که تمامی همّت بر تربیت و تقویت آن گمارد، و از هرچه منافی آن است خود را باز دارد و چنان داند که اگر فی المثل عمر جاودانی را صرف آن نسبت کند، هیچ نکرده باشد و حقِّ آن کَما یَنبَغی به جای نیاورده.

نورالدین عبدالرحمان جامی

مادام که آدمی به دام هوا و هوس گرفتار است دوام این نسبت از وی دشوار است. اما چون آثار جذبات لطف در وی ظهور کند، و مشغلۀ محسوسات و معقولات را از باطن وی دور، التذاذ به آن غلبه کند بر لذّات جسمانی و راحات روحانی، کُلفَتِ مجاهده از میانه برخیزد و لذّت مشاهده در جانش آویزد. خاطر از مزاحمت اغیار بپردازد، و زبان حالش بدین ترانه ترنّم آغازد.

نورالدین عبدالرحمان جامی

یعنی طلب و ارادت او از همۀ مطلوبات و مرادات منقطع گردد، و همۀ معلومات و معقولات از نظر بصیرت او مرتفع شود. از همه روی توجّه بگرداند و به غیر حقّ (سبحانه) آگاهی و شعورش نماند.

نورالدین عبدالرحمان جامی

فنا عبارت از آن است که به واسطۀ استیلا ظهور هستی حقّ بر باطن به ما سوای او شعور نماند، و فناء فنا آنکه به آن بی شعوری هم شعور نماند، و پوشیده نماند که فنای فنا در فنا مندرج است.

نورالدین عبدالرحمان جامی

هر چند خواطر منتفی تر و ساوس مختفی تر، آن نسبت قوی تر. کوشش می باید کرد تا خواطر متفرّقه از ساحت سینه خیمه بیرون زند و نور ظهور هستی حقّ سبحانه بر باطن پرتو افکند، تو را از تو بستاند، و از مزاحمت اغیار برهاند. نه شعور به خودت ماند، و نه شعور به عدم شعور به خود «بَلْ لَمْ یَبْقِ اِلّا اللهُ الواحِدُ الْاحَدِ».

نورالدین عبدالرحمان جامی

همچنان که امتداد نسبت مذکوره به حسب شمول جمیع اوقات و ازمان واجب است، همچنین ازدیاد کیفیّت آن به سبب تعّری از ملابسۀ اکنوان، و تبّری از ملاحظۀ صور امکان، اهّم مطالب است، و آن جز به جهدی بلیغ و جدّی تمام در نفی خواطر و اوهام میّسر نگردد.

نورالدین عبدالرحمان جامی

ورزش این نسبت شریفه می باید کرد بر وجهی که در هیچ وقتی از اوقات و هیچ حالتی از حالات از آن نسبت خالی نباشی، چه در آمدن و رفتن، و چه در خوردن و خفتن، و چه در شنیدن و گفتن، و بالجمله در جمیع حرکات و سکنات حاضر وقت می باید بود، تا به بطالت نگذرد، بلکه واقف نفس تا به غفلت برنیاید.

نورالدین عبدالرحمان جامی

آدمی اگرچه به سبب جسمانیّت در غایت کثافت است، امّا به حسب روحانیّت در نهایت لطافت است. به هرچه روی آرد حکم آن گیرد، و به هرچه توجّه کند رنگ آن پذیرد.

نورالدین عبدالرحمان جامی

جمیل علی الاطلاق حضرت ذوالجلال و الافضال است. هر جمال و کمال که در جمع مراتب ظاهر است، پرتو جمال و کمال اوست، آنجا تافته و ارباب مراتب بدان سمت جمال و کمال صفت یافته.

نورالدین عبدالرحمان جامی

ماسوای حقّ (عزّ و علا) در معرض زوال است و فنا، حقیقتش معلومی است معدوم، و صورتش موجودی است موهوم. دیروز، نه «بود» داشت و نه «نمود».
و امروز نمودی است بی «بود»، و پیداست که فردا
از وی چه خواهد گشود.

نورالدین عبدالرحمان جامی

حق سبحانه و تعالی همه جا حاضر است، و در همه حال به ظاهر و باطن همه ناظر. زهی خسارت، که تو دیده از لقای او برداشته، سوی دیگر نگری، و طریق رضای او بگذاشته، راه دیگری سپری.

نورالدین عبدالرحمان جامی

حضرت بی چون که تو را نعمت هستی داده است، در درون تو جز یک دل ننهاده است، تا در محبت او یک روی باشی و یک دل، و از غیر او مُعرض و بر او مقبل،

نه آنکه یک دل را به صد پاره کنی،

و هر پاره ای را در پی مقصدی آواره.

نورالدین عبدالرحمان جامی

تفرقه عبارت از آن است که دل را به واسطۀ تعلق به امور متعدد پراکنده سازی، و جمعّیت، آنکه از همه به مشاهدۀ واحد پردازی.

جمعی گمان بردند که جمعّیت در جمع اسباب است، در تفرقۀ ابد ماندند. فرقه ای به یقین دانستند که جمع اسباب از اسباب تفرقه است، دست از همه افشاندند.